رمان بمون کنارم(2).2
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

وخودش ریز خندید وسرمیز نشست .وروبه ارمیا که با حرص وخنده ی بامزه ای نگاهش می کردگفت :
- دوغ رو از تو یخچال بیار...لطف کن خورش رو هم بکش ...


*******



زنگ اف اف به گوشش رسید .میوه هارا درسینک ظرفشویی رها کرد ودستانش را زیر آب شست .با حوله ی کوچکی درحالی که دستانش را خشک می کردبه طرف اف اف رفت وآن را جواب داد :
- بله ؟!
بادیدن تصویر داخل ال سی دی اف اف ....مغزش سوت می کشید ...صدای درون اف اف نشان ازاین بود که قصد داخل شدن را دارند ...دستان یخ کرده اش را روی شقیقه هایش گذاشت ...خانه به دور سرش می چرخید ...گوشی اف اف به دستش بود وهنوز مات تصویر آن بود ....با خود می گفت ...چرا حالا ؟! چرا بعد ازدوسال ....چرا؟چرا ؟؟؟
صدای معترض افراد بیرون باعث شد که دست لرزانش را به سمت دکمه ی اف اف ببرد ودررا با صدای تیکی باز کند ...
اما خودش ....مانند آواری روی زمین فرود آمد ....نفس هایش نامنظم بود ...دستانش یخ بود واما عرق هایش دانه دانه ازپشت گردن تا دامنه ی کمرش فرو می رفتند ....سرش درحال منفجر بود ...نمی فهمید چرا بعد ازدوسال ...حالا که او و ارمیا ....
حالا که ارمیا اورا پذیرفته بود ! حالا که ارمیا بعد ازآن همه زجردادن خود وشمیم به زندگی رو آورده بود ؟!...حالا که بعد ازدوسال ثمره ی عشقشان درحال شکفتن بود ؟! چرا حالا ؟........
صدای زنگ خانه شان اورا مانند فنر ازجا پراند ....گوشی اف اف درون دستش را سرجایش گذاشت ...آب دهانش را قورت داد وبا وحشت به درخانه خیره شد ...کاش اصلا اف اف را جواب نداده بود ...کاش اصلا خانه نبود !
اما می دانست اگر خانه هم نبود اگر جواب هم نمی داد بالاخره آنها می آمدند ...دیر یا زود می آمدند ...!
چادرش را ازچوب لباسی کنار دربرداشت وبا لرزش آن را روی سر انداخت ...با قدم هایی سست به طرف در رفت وآن را باز کرد ....
چهره ی یک زن ویک دختر که همیشه داخل کابوس هایش بودند حالا روبرویش ،نزدیک او ودرخانه او بودند ....نگاه طلب کارانه آنها باعث شد که به سختی دهان باز کند وبا صدایی گرفته گفت :
- سلام ...
فقط همین یک کلمه ...بیشتر نتوانست حرف بزند ....حتی نتوانست به آنها خوشامد بگوید ...لبخندش هم ازلرزش وترس پنهانی اش محو شده بود ...یکی باید می بود ...این وسط باید یکی می بود وبه او امید می داد ...باید می بودو می گفت که شمیم برنده است ...او همیشه برنده بود !
دونفر با چهره های فوق العاده بزک کرده خود با قدم های خود وخواه ومغرورشان درحالی که سینه هارا به جلو داده بودند وسرها روی سقف بود به خانه وارد شدند ...شمیم تند تند آب دهانش را قورت می داد...درخانه را بست وبا گفتن کلمه ی بفرمایید مختصر وکوتاه آنها را به نشستن دعوت کرد ...هنوزثانیه ای نگذشته بود که صدای زن ...آن مادر خانه خراب کن بلند شد »:
- ارمیا سرکاره ؟!
شمیم لبخندی محو زد وبا همان صدای گرفته گفت :
- بله ...
دختر...واما اوکه بعد از لحظاتی دیگر طاقت ساکت بودن را نداشت گفت :
- چرا ارمیا خونتونو عوض نمی کنه ؟! اینجا که از اولش مال یکی دیگه بوده ...!
دستانش را درزیر چادرمشت کرد ...لعنتی ها...فقط برای همین آمده بودند ...برای نیش وکنایه هایشان ، برای خنک کردن حرص خودشان ...فقط برای همین ...
مادر دختر که انگار ازسکوت شمیم لذت می برد گفت :
- شمیم جون خوب حوصله ای داری به خدا...من که اگه یه ساعتم ازم بخوان تو همچین خونه ای زندگی کنم دووم نمیارم....ماشالله تو صبرت زیاده ...من گفتم شاید این دوسال که دبی بودیم ارمیا خونه رو برات عوض کرده ...فک کردیم حالا چه ها کرده برا نو عروسش ...نگو اصلا بچم حوصله نداشته! ...همه می گن این ارمیا ، ارمیای دوسال پیش نیس ...حق دارن به خدا ...وقتی آدمو مجبور کنن ...دیگه حوصله برا آدم نمی مونه !...
شمیم نفس های گرفته هایش را به آرامی بالا آورد وخودش را کنترل کرد...زیر لب خدارا صدا می زد ...ارمیا همیشه ازآن او بود ...روژان حق هیچ چیزی رانداشت ...عشق ارمیا ...عشق دوطرفه شان ...آن موجود کوچکی که درونش نفس می کشید همه وهمه امیدش را تسلا می داد که روژان یک مهره سوخته است وبس !
روژان با نگاهش به وسایل خانه ودکوراسیون آن گفت :
- حالا چرا وسایل خونه رو عوض نکردین ؟! ...شنیده بودم زن ارمیا جهاز نداشته باور نکردم ...اما حالا می بینم انگار وسیله ها هموناس ...نو عروس باید همه چیزش نو باشه ...
شمیم حرصش را با نفسی تند بیرون داد ودرحالی که سعی می کرد عصبانیتش را نشان ندهد گفت :
- من از اول که وارد این خونه شدم ارمیا حتی نمی خواست من لباس های قبلمو با خودم بیارم ...می گفت همه چیزو خودش برام می خره ...حتی جهیزیه رو هم نذاشت من بیارم ...من واون تو زندگیمون دوتا قلب ویه عشق رو جهیزیه کردیم وبدون این تشکیلات مزخرف هم می تونیم دووم بیاریم ...مهم عشقمونه !
روژان با نگاهی حسادت بار وحرصی که نمی توانست پنهان کند نگاهی به شمیم کرد وبعد هم به مادرش ...مادر روژان که فهمیده بود دخترش کم آورده خنده ای بلند کرد ودرهمان حال گفت :
- نه می دونی چیه شمیم جون؟! ارمیا قبلا ازاین خونه وقصد خرید این خونه خاطرات داشته براهمین دلش نمی خواد اینجا ووسایلشو ازدست بده...
روژان لبخندی پیروزمندانه زد وگفت :
- بیچاره ارمیا ...
شمیم دستش را روی شکم نه چندان برآمده اش کشید وبا خونسردی گفت :
- خدارو هم شکر می کنم چون بعد ازاون همه زجر کشیدن ارمیا تونستم بهش عشق رو بفهمونم وثمرشو تو وجودم پرورش بدم ...حالا که فک می کنم می بینم اگه اذیتش کردن به جاش تموم اذیتای دیگرونو من با عشق براش جبران کردم ....
وبا نگاهی پرازشادی ازجلوی چشمان آن دوعفریته بلند شد وبه قصد چای ومیوه آوردن به داخل آشپزخانه رفت ...

واما نگاه دو حسود برروی شکم شمیم بود که با حسرت وحسادت باعث پوست لب جویدن روژان می شد ...

انگار که ازموضوع هیچ خبری نداشتند ...روژان بند کیف چرمش را دردستانش فشار میداد ...همان موقع مادر روژان برای اینکه حواس دخترش را پرت کند رو به شمیم که درآشپزخانه بود گفت:
- بیا بشین دختر ما چیزی نمی خوریم ...فقط اومده بودیم یه سری به ارمیا بزنیم که نیستش...
شمیم با حرص لبش را گزید تا بر سرآن زنیکه جیغ نزند ...برگشت ودرحالی که یک سینی حاوی دوفنجان چای در دستش بود گفت :
- یعنی شما نمی دونستین ارمیا صبح تا شب سرکاره ؟!!!!
با لحنی مسخره ونگاهی بدتر ازآن این حرف را زد ...فقط برای اینکه آنها را سنگ روی یخ کند ...قفط برای اینکه بگوید من گوش مخملی نیستم !!!
روژان نگاهی تند وتیز به او کرد وبا لبخندی مصنوعی که بیشتر ازحرصش بودگفت :
- حرفا می زنیا ...مافقط دوسال نبودیم حالا که اومدیم کوچه وخیابون خونمونم یادمون رفته ...چه برسه به ارمیا وکارش !!!
ونگاهی خندان به مادرش کرد وباهم پیروزمندانه خندیدند ...شمیم که کاملا برروی اعصاب خود مسلط شده بود با حالتی مسخره گفت :
- بعله ...خدارو شکر باز خونه و وسایلشو خوب یادتون مونده !!!
ضربه ی کاری را زده بود ....روژان جا خورد ومادرش لبهایش را روی هم فشار می داد...شمیم با خونسردی کامل چای را روی میزجلوی آن دونفر گذاشت وخودش روی مبل نشست وگفت :
- ببخشید نمی تونم خم شم ...
روژان نگاهی به شکم شمیم کرد وپوزخندی زد ...ومادر روژان بود که زبان بازکرد:
- عزیزم زن که نباید انقد نازنازی باشه ...اینجوری ارمیا بیچاره زجرمیکشه ...وگرنه زن زائو هرچی بیشتر جنب وجوش داشته باشه واسه بچش بهتره ....من خودم موقع حاملگیم یخ حوض می شکستم تو سرمای زمستون لباسای شوهرومادرشوهرمم می شستم ...مادرشوهرم هرروزخدا می یومد خونه ما...باید براش غذادرست می کردم ...لباساشو می شستم ...چه میدونم کارای خونه رو می کردم ...آخ... دریغ ازیه کمک از طرف اون ...ما اون همه زجر وخون دل کشیدم تا بچه ها مون به اینجا رسیدن ...حالا زنای امروزی ...تا تقی به توقی می خوره خون شوهرومادرشوهرومی کنن توشیشه ...که چی ؟؟؟ که من حامله ام وویاردارم واین کوفت ومیخوام اون کوفت ومی خوام ...اینو هوس کردم اونو هوس کردم ...
دربین حرفهایش مکثی کرد وبا نگاهی به روژان که ازقصد بلندمی خندید گفت :
- والله ...آدم که نباید انقد نازک نارنجی باشه...زن اگه زن باشه باید تو کاروقوه ازصدتا مرد بیشترتحمل داشته باشه...
روژان نگاهی مسخره به شمیم کرد وبازهم خندید ...مادرش هم ازخنده دست کمی ازاو نداشت وبرای اینکه جورا صمیمی نشان دهد گفت :
- حالا شمیم جون من اینارو گفتم تو نمی خواد گوش کنی ...حقم داری والله ...آدم باید نازکش داشته باشه ...وقتی شوهر آدم بی اعتنا باشه ها آدم دیگه چاره ای نداره رو بیاره به ناز کردن و ویار وبچه و این چیزا ...
روژان باخنده ای ازته دل گفت »:
- وای مامان خیلی باحال حرف می زنی ....ادامه بده توروخدا ...من که خیلی حال کردم ...
مادرش نگاهی به او کرد وبا همان خوشحالی زاید الوصف گفت :
- بسه توهم ...حالا انگار تاحالا براش تعریف نکردم ...
روژان به زور خنده اش را کنترل کرد وگفت :
- به بامزه ای امروز نه ...
شمیم لبخندی زورکی زد ...درهمه حال چهره ی زیبای مردانه ارمیا را جلوی چشمانش تصور میکرد...ازنگاه عاشقانه ی چشمان طوسی اش امید می گرفت ...امیدی برای پیروزی درجنگی تازه ...
تقریبا چهل وپنج دقیقه بود که یکریز مادرروژان حرف می زد وبه چرت وپرت گفتنش ادامه میداد انقدرکه شمیم خسته ازیک ساعت روی مبل نشستن دیگرداشت عصبانی میشد ...روژان بی هوا به هر حرف مسخره ای می خندید و مادرش ازخنده های او تشویق میشد وبازهم شروع می کرد...بالاخره بعد ازآن همه پرحرفی بدون اینکه حتی به چای یا میوه وشیرینی دست بزنند برای رفتن به سمت دررفتند ...اما لحظات آخر بود که روژان پاندای عروسکی آویز به چوب لباسی دم دررا با شوق برداشت وگفت :
- وای مامان اینو ببین ...
مادرش برگشت وبا تعجب به آن عروسک نگاه کرد وبا خنده گفت :
- اِ ارمیا اینو هنوز نگه داشته !!!
روژان با سرخوشی خندیدوگفت :
- سه سال پیش برا سالگرد تولدش بهش کادو دادم ...تازه یه زنجیر نقره هم بهش دادم همیشه گردنش بود...یادش بخیر...مامان ببین چه کثیف شده ...
ونگاهی به شمیم کرد وگفت :
- اه ...این ارمیاهم...نمی تونست بشورتش ...؟!!!

شمیم چیزی نگفت وروژان آن را سرجایش گذاشت وبا خداحافظی سردی بیرون رفتند ....شمیم دررا محکم بهم کوفت وبا قدم های سستش به سمت عروسک رفت ...دستان لرزانش را دراز کرد وآن را برداشت...پاندای سفید وتپل چرکی بود که همیشه به دسته ی کلید های ارمیا وصل بود....پاندا را دستانش محکم فشرد ومچاله کرد...اشک هایش بی اخیار می ریخت ....

دلش به اندازه اقیانوسی گرفته بود ...نمی فهمید ...دلیل این کار ارمیا چه می توانست باشد ؟! او که درطی دوسال هیچ گاه حتی یک بار هم اسم روژان را نیاورده بود ! اوکه همیشه شمیم را مسبب خوش بختی اش می دانست ...مگر می شد یادگاری از روژان داشته باشد وآن را بیرون نینداخته باشد ؟! یعنی ارمیا یادش بود وهر روز با آن دسته کلید درخانه را بازمی کرد...؟!!
جالب بود ...همان روزی که ارمیا یادش رفته بود کلیدهایش را ببرد ، روژان ومادرش از راه رسیدند...انگارباید ارمیا حتما یادش می رفت تا روژان آن عروسک زشت را ببیند وبه شمیم طعنه بزند ...انگار آن روز قسمت بود شمیم بفهمد هنوز روژان درزندگی اش نقش دارد ...یا شاید هم دربدبخت کردن شمیم هنوز هم نقش دارد ...!
بدون اینکه کلید وآن عروسک بد یوم را آویز کند به اشپزخانه رفت ...هنوز تک وتوک اشک می ریخت ...گاهی از یادآوری حرفهای آن دوعفریته وگاهی هم از کارهای ارمیا ...!
میز شام را برای ارمیا چید ...مثل همیشه تزیین شده وبا سلیقه...اما این بار خودش هیچ ذوقی نداشت ...نه حوصله ی غذا خوردن داشت ونه حتی یک کلمه حرف زدن با ارمیا ...سرمیز ایستاد وبه غذاهای رو آن نگاه کرد...چیزی کم وکسر نداشت ...دسته کلید را ازروی اپن برداشت وبه اتاق خواب رفت ...چراغ اتاق را خاموش کرد ودر را بست ...دلش می خواست در اتاق را قفل کند تا ارمیا به سراغش نیاید ...اما وقتی به نگرانی بعد ازآن فکر می کرد...می فهمید که فایده ای ندارد...اگر دررا هم قفل کند ارمیا با لگد ومشت وزور هم که شده آن را بازمی کرد...چرا که حتی یک ثانیه هم از شمیم غافل نمی ماند...!
روی تخت خزید وپتو را تاروی گردنش بالا آورد...آه بلندی را که مسبب همه ی دلهره هایش بودرا با نفس بلندی بیرون داد...ازعشق خودش وارمیا مطمئن بود...انقدر که روژان را فقط یک بازنده می دانست ...بازنده ای که برای برنده شدن بیهوده دست وپا می زند...
اما یک چیز مانند خوره مغزش را می جوید ...آن عروسک نحس چه ؟!
اوه خدای من ...زنجیر نقره !!!...روژان ازوجود چنین گزدنبدی هم صحبت می کرد!...ارمیا تا قبل از ورود عشق شمیم به زندگی اش همیشه آن را به گردن داشت...حتی خود شمیم هم آن را درگردنش دیده بود...اما حالا خیلی وقت بود که دیگر نه آن زنجیر را به گردن می دید ..نه اثری ازآن یافت کرده بود ...خداراشکرکرد که لااقل این یکی را ارمیا بیرون انداخته ...ولی ...
آن عروسکی که ارمیا هنوز نگهش داشته بود؟! چه معنی می توانست داشته باشد؟! ارمیا که خود می دانست دلیل همه ی بدبختی هایش روژان بوده ...اوکه می دانست عشقش به روژان هوسی بیش نبوده ...اوکه دیگر روژان رانمی خواست ..می خواست ؟!...
چشمهایش را روی هم فشار داد...اما بازهم اشک هایش فرو ریخت ...لعنتی ها...بعد ازدوسال ...بازهم خانه خود را پیدا کرده بودند...چشمان شمیم ...بهترین خانه برای فرود آمدن اشک هایش ...
یادش آمد...به آن دوسالی که زندگی اش با ارمیا را به بهترین نحو سرکرده بود...به عشق نابی که هردو بهم می ورزیدند وبه تغییررفتارهای ارمیا ...
ارمیا انقدر خوب بودکه گفتن وتوصیف عشقشان برای شمیم عاجز بود...ارمیا به معنای کامل اورا بعد از خدا می پرستید ...وحالا هم هم شمیم را وهم بچه ی شمیم را ...
اما ای کاش ...
ای کاش که هیچ وقت دختری به نام روژان وجود نداشت ...
روژان همیشه وهمیشه ...به عنوان مزاحمی بیش نبود...یادش بود که همیشه این آرزو را می کرد...حتی دوسال قبل : ای کاش دختری به نام روژان درزندگی اش وجود نداشت ...
انقدر فک کرده بود که از شدت اشک هق هق می کرد...
کم کم درخلسه ای آرام فرو می رفت وبدون اینکه بخواهد اشک هایش هنوز روی گونه هایش سر می خوردند...پاندای عروسکی کوچک در دستانش بود واو به خواب عمیقی فرو رفت ...

ارمیا ساعتی بعد خسته ازهشدارهای بیهوده اش به شاهین ملکی به خانه آمد...به خانه ی سوت وکور نگاهی انداخت وشمیم را صدا زد :
- شمیم ...

صدایی نشنید ...به سمت آشپزخانه راه افتاد ...بادیدن میز آماده ونبود شمیم...با نگرانی به سمت اتاق خواب راه افتاد ...حدس می زد که شمیم خواب باشد ...در اتاق را به آرامی وبا احتیاط بازکرد ...چراغ خواب روشن بود وشمیم درتاریکی ونور کوچک آباژور به خواب رفته بود...ارمیا کیفش روی زمین گذاشت ...پالتوی خردلی اش را بیرون آورد وشال گردنش را درکمد دیواری آویز کرد...حوصله عوض کردن لباس های دیگرش را نداشت ...بیشتر دلش می خواست بداند چرا شمیم انقدر زود خوابیده است ...! با همان شلوار جین وپیراهن بیرونش روی تخت خزید ...به صورت گرد ومهتابی شمیم نگاه کرد ...نور آباژور روی صورتش بود واشکهایش برروی گونه های زیبایش خودنمایی می کرد...ارمیا با نگرانی دستش را جلو برد وروی اشک های او کشید...ازشدت نگرانی لب زیرین خود را به شدت گاز گرفت...چرا شمیم گریه کرده بود؟!!!.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 4616
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1